عشق من
یک شنبه 4 ارديبهشت 1390برچسب:, :: 5:50 قبل از ظهر :: نويسنده : مهرداد
وقتی کسی رو دوس داری،حاضری جون فداش کنی شنبه 28 اسفند 1389برچسب:آلبوم جدید و فوق العاده زیبای حمید عسكری به نام کما 3 , Hamid Askari - Coma 3, :: 9:34 قبل از ظهر :: نويسنده : مهرداد
ادامه مطلب ... یک شنبه 8 اسفند 1389برچسب:, :: 7:18 بعد از ظهر :: نويسنده : مهرداد
ادامه مطلب ... پنج شنبه 28 بهمن 1389برچسب:, :: 2:39 بعد از ظهر :: نويسنده : مهرداد
براي دانلودبه ادامه مطلب مراجعه فرماييد.البته يه كم حجمش زيادولي كيفيتش20پيشنهادمي كنم حتمادانلودكنيد. ادامه مطلب ... جمعه 22 بهمن 1389برچسب:, :: 1:47 بعد از ظهر :: نويسنده : مهرداد
سه شنبه 19 بهمن 1389برچسب:, :: 4:19 بعد از ظهر :: نويسنده : مهرداد
یک شنبه 17 بهمن 1389برچسب:, :: 9:22 بعد از ظهر :: نويسنده : مهرداد
مردی با اسب و سگش در جادهای راه میرفتند. هنگام عبوراز كنار درخت عظیمی، صاعقهای فرود آمد و آنها را كشت. اما مرد نفهمید كه دیگر این دنیا را ترك كرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت. گاهی مدتها طول میكشد تامردهها به شرایط جدید خودشان پی ببرند…!پیاده روی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق میریختند و به شدت تشنه بودند. در یك پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند كه به میدانی باسنگفرش طلا باز میشد و در وسط آن چشمهای بود كه آب زلالی از آن جاری بود. رهگذررو به مرد دروازه بان كرد و گفت: "روز بخیر، اینجا كجاست كه اینقدر قشنگ است؟" دروازهبان : "روز به خیر، اینجا بهشت است." -"چه خوب كه به بهشت رسیدیم، خیلی تشنهایم."
دروازه بان به چشمه اشاره كرد و گفت: "میتوانید وارد شوید و هر چقدر دلتان میخواهد بنوشید." - اسب و سگم هم تشنهاند. نگهبان:" واقعأ متأسفم . ورود حیوانات به بهشت ممنوع است." مرد خیلی ناامید شد، چون خیلی تشنه بود، اما حاضر نبود تنهایی آب بنوشد. ازنگهبان تشكر كرد و به راهش ادامه داد. پس از اینكه مدت درازی از تپه بالا رفتند،به مزرعهای رسیدند. راه ورود به این مزرعه، دروازهای قدیمی بود كه به یك جاده خاكی با درختانی در دو طرفش باز میشد. مردی در زیر سایه درختها دراز كشیده بود وصورتش را با كلاهی پوشانده بود، احتمالأ خوابیده بود. مسافر گفت: "روز بخیر!"مرد با سرش جواب داد. - ما خیلی تشنهایم. من، اسبم و سگم. مرد به جایی اشاره كرد و گفت: میان آن سنگها چشمهای است. هرقدر كه میخواهیدبنوشید.مرد، اسب و سگ به كنار چشمه رفتند و تشنگیشان را فرو نشاندند.مسافر از مرد تشكر كرد. مرد گفت: هر وقت كه دوست داشتید، میتوانید برگردید.مسافر پرسید: فقط میخواهم بدانم نام اینجا چیست؟ - بهشت! - بهشت؟!! اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است! - آنجا بهشت نیست، دوزخ است. مسافر حیران ماند:"باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نكنند! این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی میشود!" - كاملأ برعكس؛ در حقیقت لطف بزرگی به ما میكنند!!! چون تمام آنهایی كه حاضرندبهترین دوستانشان را ترك كنند، همانجا میمانند... ____________________________________
شنبه 16 بهمن 1389برچسب:, :: 3:26 بعد از ظهر :: نويسنده : مهرداد
رز زيباييست پس دوستم دارد من دوست داشتن را بعد از تو فراموش کردم چه طور احساسی هست
بعد از چشمانت چشمانم دیگر اجازه دیدن کسی را نمیدهد لبانم طرز چگونه خندیدن را فراموش کرده چشمانی که دریای تو بودند آنقدر از دوری ات گریستند که خشک شدند ای کاش میتوانستم دفتر زندگیم را بعد از تو همانند از بین رفتن این احساسم به اتمام برسانم و برای همیشه ببندم... |
درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید آخرین مطالب پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان |